سلام
دیروز به خاطر چک دانشگاه ساعت 2 مرخصی گرفتم ، رفتم . چکم رو گرفتم و رفتم نقد کردم . بعدشم تندی رفتم خونه . شب قرار بود لیلی بیاد پهلومون . اینقد محشر بود که زود رفتم خونه ... کلی حال داد
راستی بر دف هابکوبید که بعد از5 ماه connection pending ام با صنم حل شد ؛ یه جورایی راحت شدم .
لیلی هم که اومد و یه لازانیای صحیح خوردیم و کلی حرف زدیم . امشبم که خونه مامانی دعوتیم واسه دیدن همسر آینده دایی کوچیکه . کلا خوبم همه چی آرومه ،
امروز یه حال خوبی دارم ؛ نمی دونم چرا صبح زودم این همه خوب نبودم اماحالا احساس سبکی می کنم .
امروز تولد رییسه . شیرینی تر خوردیم .
پی نوشت : هفته دیگه دوشنبه می رم مشهد ان شا الله ، دلم برای صدای حرم تنگ شده ، گرچه اولین باره که قراره 5 روز پیش پیام نباشم و خیلی سخته اما دارم واسه خلوت اونجا پرپر می زنم .
سلام پیامی :
دلم می خواد امروز ، خطاب به تو بنویسم که از قرار ، عزیزترین دارایی منی . امروز هم خبر خاصی نیس که اینجا بنویسم اما حالم از دیروز خیلی بهتره . دلم می خواد خودمو راضی کنم که این بی حوصلگی بیشتر روزهاخاصیت زندگی توی این شرایط و این جامعه اس و فقط مختص من هم نیس اما وقتی واقع گرایانه فکر می کنم می بینم تو حق داری من خیلی جدی گرفتم این اتفاقات ریز و درشت رو .
دلم می خواد یه خورده آدم تر بشم اما گیج گیجم و هر روز صبح هدف هام یادم می ره . راستی این چه ویژگی مزخرفیه که من دارم ؟ این ؛شب تصمیم گرفتن و صبح فراموش کردن رو از کی به ارث گرفتم من ؟
بابام که اون همه با اراده اس و مامان هم که این همه غد و لجباره و مرغش همیشه یه پا داره ؛ نکنه راس راستی ، منو از سطل ماست گرفتن و بروز هم نمی دن ؟ تو چی می گی ؟
ولی فیلم دیشب واقعا خوب بود ها ؛ خوب شد نرفتیم سینما و به خودمون یه خواب محشر کادو دادیم .
می آی نریم دندون پزشکی؟ حسش نیست !
پی نوشت : همه این ها رو نوشتم که بگم خهلی دوست دارم نفس
سلام
من پنجشنبه ای نوشتم " همسر یه قولی داده بود واسه پنجشنبه ظهر یادش رف" ،همسر یادش نرفته بود ؛ آخه ما پنجشنبه ها بعد از کار با هم می ریم یه ناهار کارمندی می خوریم ،گرچه این هفته اصلا ناهارش کارمندی نبود ؛ خهلی خوشمزه بودش .
خبر خوب ، نه؛ خبر بسیار خوب اینکه آتنا خواهری می آد ایران . 10 خرداد .... هورا هورا
همه جا سوت و کوره ،ولی من از سکوتش لذتی نمی برم . بیشتر دلم می خواس الان خونه بودم ، یه کم بیشتر تر می خوابیدم . همسر نمی ذاره واسه فردا غذا درست کنم
، می گه اسراف میشه همون کباب و جوجه چینی کافیه
. نمی دونم چرا عذاب وجدان دارم . دلم می خواد مهمونی ام درست و حسابی برگزار شه . آخه دلیل نمی شه که اگه همه به خاطر راحت طلبی شون دارن یواش یواش سفره های قشنگ مهمون نواز ایرونی رو بر می چینن و پشتش هم هزار تا دلیل و مدرک می آرن . من دلم می خواد از نسل مادرم باقی بمونم همسر جان ( عجب سخنرانی قهاری در مورد غذا کردما *)
فردا قوم شوهر می آن ، همیشه که می آن کلی می خندیم و خوش می گذره . اگه از دلگیری های ریز و ذرشت تاریخی مربوط به قوم شوهر بگذریم ...
همسری من این روزا مریضه ، خیلی نگرانشم ، دوست ندارم عیدش با مریضی شروع بشه .
پی نوشت : این عدد 33 یک عدد مقدس و تاریخیه ، پیشنهاد می کنم « نماد گمشده » نوشته « دن براون » رو بخونین
پی نوشت 2: بابا پس کی عید می شه ، آخه دل آرتا آب شد که!!