تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

۲۴

سرش را انداخت پایین و به آرامی از کنار نگاه پرسان مرد دور شد ، یا بهتر بگویم : گریخت .

آن روز حوصله خودش را هم نداشت .

مرد ؛ ریشخندی زد و نگاه خیره اش رابه چشمان زیبای دیگری که از دور می آمد ،‌دوخت ... 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ایوب شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:56 ب.ظ http://dastnevshteh.blogspot.com/

شایدم مرد
در فکر مرد اسب سوار و بیابان بود
و شاید اصلا اسب را با نان نبرد و به پیر مرد در نمار اقتدا کند
اگر در پی چشمان دیگری بود اینقدر فکر نمی کرد
با همه ی اسب هایی که از او بردند و همه ی کوز هایی که از اوشکستند و همه ی خندهای مستانه ای که به او کردند شاید او هنوز قدری مردانگی در گنجه دلش برای روز مبادا کنار گذاشته باشد
هرچند که می ترسد تکبیر نماز را بگویید
ولی او آموخته که پیمانی را که بسته نباید بشکند
ولی او به این فکر می کند که رسم جوانمردی را نخواهد شکست ولی اگر در پی تکبیر نماز باز اسب را کوزه را برند باز به او می خندند
اگه داستان را این طوری بخونن بهتر دی:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد