اینجا قراره مطالبی نوشته بشن که بسیار بسیار روزمره و عادی اند . قرار نیست اتفاق خاصی بیفته و یا خوانندگان بیشماری داشته باشه . ضمن اینکه لازم به یادآوری است من زمین خورده همه آدمای فیلسوف و متفکر هم هستم ولی اینجا هیچ حرفی با فلسفه پیچیده نخواهید خوند . هیچ حرفی !
اینجا یک من ساده بی حوصله و گاهی بی دلیل سرخوشانه مست ؛ فرمانروایی خواهد کرد . فرمانروایی
ادامه...
شایدم مرد در فکر مرد اسب سوار و بیابان بود و شاید اصلا اسب را با نان نبرد و به پیر مرد در نمار اقتدا کند اگر در پی چشمان دیگری بود اینقدر فکر نمی کرد با همه ی اسب هایی که از او بردند و همه ی کوز هایی که از اوشکستند و همه ی خندهای مستانه ای که به او کردند شاید او هنوز قدری مردانگی در گنجه دلش برای روز مبادا کنار گذاشته باشد هرچند که می ترسد تکبیر نماز را بگویید ولی او آموخته که پیمانی را که بسته نباید بشکند ولی او به این فکر می کند که رسم جوانمردی را نخواهد شکست ولی اگر در پی تکبیر نماز باز اسب را کوزه را برند باز به او می خندند اگه داستان را این طوری بخونن بهتر دی:
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
شایدم مرد
در فکر مرد اسب سوار و بیابان بود
و شاید اصلا اسب را با نان نبرد و به پیر مرد در نمار اقتدا کند
اگر در پی چشمان دیگری بود اینقدر فکر نمی کرد
با همه ی اسب هایی که از او بردند و همه ی کوز هایی که از اوشکستند و همه ی خندهای مستانه ای که به او کردند شاید او هنوز قدری مردانگی در گنجه دلش برای روز مبادا کنار گذاشته باشد
هرچند که می ترسد تکبیر نماز را بگویید
ولی او آموخته که پیمانی را که بسته نباید بشکند
ولی او به این فکر می کند که رسم جوانمردی را نخواهد شکست ولی اگر در پی تکبیر نماز باز اسب را کوزه را برند باز به او می خندند
اگه داستان را این طوری بخونن بهتر دی: